۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

دومین نامه به رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا



بسم الله الرحمن الرحیم

جناب آقای اوباما

او    با     ما    ست ؟
پیروزیت را در انتخابات تبریک می گویم و امیدوارم به  عنوان آخرین رئیس جمهور ایالات متحده و نظام سرمایه داری، نقش کمرنگ شده ی خود را برای « تغییـر » تقویت کنید و ناجی کشور خود باشید از سرنوشت تلخی که در صورت عدم تغییرات اساسی و ریشه ای در نوع نگاه به هستی و انسان، گریبانگیر شما خواهد شد.
اما بعد؛ مدتهاست به عنوان یک ایرانی نامه های مختلفی را به رهبر، رئیس جمهور و قاضی القضات کشورم ایران نوشته و می نویسم، اما هنوز هیچ پاسخی دریافت نکرده ام. این در حالی ست که در فرهنگ دینی ما مسلمانان جواب نامه مثل جواب سلام واجب است. اما چه کنیم که در کشور ما اسلامی پاره پاره و گزینشی حاکم است و  بسیاری از احکام الهی تعطیل و مطرود. اسلام حاکمان کشور من اسلام تکلیف است و همیشه از همه طلبکار و اما وقتی پای پرداخت حقوق می رسد ناقص و نارسا. بگذریم که قصدم شکایت از حاکمان ایران نیست که نه شما در جایگاهی هستید که شایستگی رسیدگی داشته باشید و نه من هرگز چنین شکایتی را به شما می آورم. با اینهمه هدفم از این شقشقه این بود تا بگویم برای شما هم نامه ای نوشته ام ، درست فردای روزی که در نشست آیپک - در نطق انتخاباتی خود که برای بدست آوردن اعتماد و الطاف دوستان اسرائیلیتان ارائه شد - کشور مرا به زور و جنگ تهدید کردید. من گمان می کردم رئیس جمهور ایالات متحده با آن همه ادعا به عکس حاکمان کشور من حتما به نامه ها پاسخ می دهد و بنا براین منتظر بودم پاسخ شما را دریافت کنم ...
این شد که از آنجا که نه رسانه ای داشتم و نه امکانی نامه را در سایتهای اشتراک لینک دنباله و آزادگی به اشتراک گذاشتم، زیرا می دانم که شما از اخبار و احوال این گونه سایت ها بی خبر نیستید و حتما دیر یا زود به گوشتان خواهد رسید. اما به هر شکل گر چه پاسخی از شما دریافت نکردم اما نوکرهای بی مزد و مواجب شما به جای شما سعی کردند پاسخ نامه ام را بدهند، گرچه می دانم اگر پاسخ ها و نظرات آنها را ببینید خودتان از داشتن چنین مدافعانی سخت خجالت خواهید کشید.
شما ممکن است  فریب بخورید و گمان کنید منافع شما بسته به منافع اسرائیلیان است اما مطمئنا هرگز بی ادب نیستید. راستش دلم برای این کسانی که در ایران سنگ شما را به سینه می زنند سخت می گیرد. بیشترشان اسیر شهواتند و در سطح کودکان بازیگوش - که دلشان می خواهد هر کاری دوست دارند بکنند و کسی جلویشان را نگیرد - فکر می کنند. منظور آنان از آزادی بیان، نوشتن و گفتن هر رطب و یابسی ست که در افکار ناقصشان می گذرد و بیان کردن آن به بی ادبانه ترین شکل ممکن. دلم برای شما هم می گیرد آقای رئیس جمهور که روی این دست پیروان خود حساب باز کرده اید. اینها وطن فروشانِ غالبا بی خاصیت و نا آگاهی هستند که سقف آرزوهایشان داشتن جامعه ای ست که در آن آزاد باشند که حرف بزنند! و وقتی حرف می زنند جز عقده های جنسی و روانی و کمبودهای فکری و عقب افتادگی علمی و فرهنگی و جهل مرکب چیزی برای گفتن و عرضه کردن ندارند. آنها عده ای هستند که در خوشبینانه ترین وضع تعدادشان به 100 نفر نمی رسد و به جای مبارزه ای راستین با هر آنچه از آن اظهار بیزاری و با آن دشمنی می کنند به فضای مجازی پناه آورده و مثل ترسوها در بالاترین و دنباله و آزادگی و سایتهای مشابه دنیای کوچک و بسته ای ساخته اند و به مطالب یکدیگر رای مثبت می دهند و تنور دنیای مجازیشان را داغ می کنند و سرد می کنند.
رجزخوان های قهار این سایت ها آن قدر ترسو و بزدل و بی ایمانند که حتی نام راستین خود را فاش نمی کنند و هر کدام با چند نام مجازی بازی مجازی خود را شلوغ می کنند و از خودشان فریب می خورند. اعتراض و راهپیمایی و تحصن و ابراز نارضایتی شان همه در فضای مجازی ست و در واقعیت حضوری ندارند. چه بسا با شخصیتهای واقعی خود یا متملقانه در همین جامعه زندگی می کنند و بله قربان گوی همین حکومتند و یا از کشور گریخته و به انجام پست ترین کارها در کشوری بیگانه تن داده اند و از دور رجزخوانی کرده و دیگران را به اعتراض دعوت می کنند!
 البته می دانم که شما باهوش تر از آنید که فریب این سایه های بی هویت را بخورید و در محاسباتتان روی حضور مجازی آنان حسابی باز کنید. هر چه باشد بین رئیس جمهوری که از گرفتن یک لنگه کفش عاجز است و خود را حقیرانه به زیر میز می کشد تا اجازه دهد لنگه کفش کذایی مستقیم به پرچم کشورش اصابت کند، و رئیس جمهوری که در حین صحبت و روی هوا مگس را می گیرد تفاوت از زمین تا آسمان است.

بگذریم آقای اوباما؛ نامه ی قبل و تا اینجای این نامه را به شخصیت حقوقی شما نوشته ام ولی اکنون اجازه می خواهم که با شخصیت حقیقی شما نجوایی کرده و سخنی بگویم، البته این نجوا با حسین درون شماست. همان حسین مسلمان زاده ای که در چهره ی شما پیش از سالهای ریاست جمهوری تان بیشتر اثراتش پیدا بود و این روزها کمتر. راستی به خود در آئینه نگاهی انداخته اید تا ببینید چقدر تغییر کرده اید و از آن معصومیت سالهای نه چندان دورتان چه فاصله ای گرفته اید؟

برادر سیاهم، حسین جان

 حسین که سلام خداوند بر او داستانی دارد شنیدنی که لازم است مختصرا برایت تعریف کنم: او نواده ی حضرت محمد آخرین فرستاده ی خداوند بود. مادرش زهرا دختر آخرین پیامبر اسلام و پدرش علی پسر عموی پیامبر خدا، وصی او و اولین مرد تصدیق کننده ی این رسالت عظیم بود. پس از گذشت حدود پنجاه سال از رحلت پیامبر خدا چنان انحرافی در حکومت و جامعه ی مدعی اسلام و مسلمانی ایجاد شده بود که حسین را مجبور به قیام علیه ظلم حاکمان به ظاهر مسلمان روزگار خود کرد و در این راه از نثار هیچ چیز در راه خداوند و حقیقت و عدالت کوتاهی نکرد. می دانی او چگونه حکومت و چه گونه جامعه ای می خواست که اینچنین برای او اهمیت داشت که حاضر شد برای آن آرمان از همه چیز بگذرد؟ او حکومت الهی و جامعه ی الهی می خواست: جامعه ای که در آن انسان به بلوغ رسیده باشد و دیگر چون کودکی نادان و ناسپاس و ستم پیشه که فریب شیطان را خورده است تمام عمر کوتاه خود را به کودکی و سر به هوایی و غفلت نگذراند، خود و جایگاه خود را بشناسد تا خداوند و جایگاه او را بشناسد و از آنچه که هست به سمت آنچه که باید بشود گام بردارد و به تکامل برسد.

می دانی برادر سیاهم؛ وقتی خوب نگاه می کنم، 2012 سال پس از میلاد پیامبر اسلام عیسای مسیح و 1391 سال پس از هجرت آخرین پیامبر اسلام حضرت محمد که سلام خداوند بر آنها، انسان را می بینم که آشوبزده و نا آرام، عصبی و فریبکار، خسته و به جان آمده از حال و روز خویش، بالا و پائین می پرد و با یاس و سرخوردگی عمیق خویش دست و پنجه نرم می کند. این حال انسان مرا به یاد داستان معروف پینوکیو می اندازد؛ آنگاه که این آدمک چوبی از پدر خداحافظی کرد تا به دنیای بیرون قدم بگذارد و هدفش از این رفتن البته به مدرسه رفتن و آدم شدن بود. پینوکیو با فرشته ی مهربان زندگی می کرد و او راه را نشانش می داد و پرندگان و حیوانات با او همصحبت و همنوا بودند. اما ناگاه سر و کله ی گربه و روباه مکار پیدا شد و پینوکیوی ساده دل با دیدن برق سکّه ها و شنیدن تلقینات شیطان، فریب هوسهای تحریک شده اش را خورد و به شهربازی رفت و از مدرسه رفتن و آدم شدن منصرف شد. در شهربازی البته بازیها فراوان بود و او می توانست تا مدتی تفریح کند. اما حالا دیگر باید برای استفاده از این شهربازی در آن کار کند و پول در بیاورد تا بتواند زندگی و تفریح کند. رفته رفته از سر این آدمک چوبی گوشهای درازی نمایان شد و او شد خری فرمانبردار و کارگری منظم و مرتب در شهربازی شیطان. البته روزهایی هم رسید که دیگر حوصله اش از خودش و زندگی نکبت بارش سر رفت و در همان یاس و سرخوردگی و در اعماق خواب شیطانی هوس و غفلت یکمرتبه یاد حرفهای پدر پیرش و روزهای آرامش و اطمینانش افتاد. او قرار نبود که خر شود بلکه او قرار بود آدم شود ...
آری برادرم؛ همیشه یک آه از سر عجز و اعتراف به شکست از سر صدق کافی ست تا خداوند توبه پذیر مهربان درهای رحمت خویش را بگشاید و از جایی که انسان خیالش را نمی کند برای او گشایشی بفرستد.

پینوکیو تنها پس از درماندگی محض و اعتراف به شکست و درخواست هدایت از خداوند بود که فرشته ی مهربان که او را ترک کرده بود دوباره به هدایتش آمد و آن آدمک چوبی به مدرسه رفت و بالاخره آدم شد.

خوشا به حال پینوکیو  و بدا به حال ما که هنوز گستاخانه و مغرور و سرکش ایستاده ایم و گمان می کنیم این مائیم که بر سرنوشت خود مسلطیم. خداوند را فراموش کرده ایم و نمی دانیم کسی که از یاد خداوند غافل شود اسیر شیطان خواهد بود و سرنوشتی جز ترس، اضطراب، درماندگی، پوچی و نا آرامی ندارد.

حسین عزیز؛ آیا شباهت نظام دنیا بنیاد سرمایه داری  را با شهر بازی شیطان می بینی؟ چه لطیفه ای ست این که تو نامت حسین است و سکان کشتی در آستانه ی غرق این نظام دنیا محور در این زمانه ی حساس در دستان تست. کشتی تایتانیکی که سالهای سال فرزندان معصوم پدرمان آدم را یکی یکی به عرشه ی فریبنده ی خویش فریفت و در موتورخانه ی تنگ و تاریک خویش از آنها موجودات حقیری ساخت که در نهایت ذلّت و بیچارگی برای لذت عرشه نشینان بردگی کنند و خود ندانند و نام آن را زندگی بگذارند.

آری حسین جان؛ نظامی که تو امروز آخرین سکاندار آنی همان نظامی ست که انسان را از خداوند جدا کرد و تمام هویت او را در کالبد جسمانی او خلاصه و تدبیر کرد تا از او مصرف کننده ای بسازد که برای مصرف کردن زندگی می کند و برای زنده بودن و کارکردن مصرف می کند تا عده ای ابلیس پول پرست و قدرت طلب هر روز چاق و چاقتر شوند. تو که نمی خواهی از آنان باشی حسین؟ می خواهی؟!

نظام شیطان از انسان ماشینی ساخته است که در خدمت اهداف فریبکارانه ی او کار کند و اوج خواسته های او آب و روغن و بنزین و پارکینگی مناسب برای استراحت و امکان استفاده از مکانیک های مجرب برای تعمیرات در صورت خرابی، و البته کمی آزادی برای بوق زدن و ویراژ دادن و صد البته تعطیلات آخر هفته باشد. آنوقت اگر کسی از این ماشین ها  دچار سرخوردگی و پریشانی شود و از حال خویش برگردد، روانپزشکان مجربی هستند که او را برای بازگشتن به وضعیت ماشینی کمک کنند و اگر حقّی از او ضایع شد وکلایی که حق حقیرش را از ماشینهای ناهنجار بگیرند.

چه سرنوشت مضحک و دردآوری دارد این انسانی که نظام مادّی شیطان آنرا ساخته است و چه کشتی نابسامانی ست این تایتانیک سرمایه داری. راستش توقع داشتم تو این نکته را به درستی درک کنی و چه خوب می شد اگر تو خود به جنبش اشغال وال استریت می پیوستی ... که به زودی کشتی یی که هیچکس توقع غرق شدنش را نداشت به کوههای یخ اقیانوس زمانه خواهد خورد و از کمر خواهد شکست.

برادرم

ایالات متحده پایان تلخ یک ایده ی شیطانی ست، نظامی که در آن طبقه ای کوچک در راس هرم نشسته است و با یک چشم دنیا را می نگرد: او فقط به دنبال قدرت خویش است و انسان را فقط با چشم کالبد مادی تفسیر می کند و تمام تلاش خود را خواهد کرد تا مکتب یک چشم نگریستن را بر جهان انسان سیطره دهد. یک چشمی که خود در راس هرم نشسته، هرمی که البته راس آن که لانه ی دجال است با فاصله ای معنا دار از بدنه جداست و فاصله ی میان آنها را هاله ای مبهم و موهوم پوشانده است تا طبقات قاعده ی هرم در افسون این ابهام حتا از داشتن همان یک چشم نیز محروم و محکوم به کوری همیشه گی باشند.

حسین جان

ایالات متحده مدلی کوچک بود که از آرمانشهر سرمایه داری ساخته شد و البته هسته ای شد برای رشد و گسترش هرم سنگین و ننگینی که بار طاقت فرسای طبقه ی ممتاز و البته یک چشمش را اول مردم آمریکا و سپس همه ی مردم مستضعف زمین باید تحمل می کرد.

البته این هرم دیگر اشباع شده و طبقات پائین کم کم دانسته اند که چرا زندگی برای آنها به باری سنگین بدل شده و  به زودی زود صبح که فرا رسد چشمان انسان باز خواهد شد و خود را خواهد شناخت و خداوند خود را خواهد شناخت و با نور عقل خویش به پرستش او خواهد پرداخت و از این شهربازی بزرگ بیرون خواهد زد تا به مدرسه ی انبیا برود و انسان شود. البته نه این انسانی که نظام سرمایه داری آنرا تعریف کرده است:

تعریفی که نظام سرمایه سالاری از انسان دارد او را تا حد کودکی نادان حقیر می کند و آنوقت برای این کودک نسخه می پیچد که چگونه زندگی کند؛ چه و چگونه بخورد، چه و چگونه بپوشد، با چه و چگونه بیامیزد و چگونه برده ای باشد که اربابان شهربازی از او راضی باشند.

اما حسین جان

دیگر وقت آن رسیده است که به انسان بیندیشیم و به انسانیت و به جای حقوق بشر دوپا، حقوق انسان؛ این اشرف آفریدگان آفریدگار بزرگ را رعایت کنیم ...

به زودی دراینباره در نامه ای دیگر با شما و در حقیقت با برادران و خواهرانم در جنبش فتح وال استریت سخن خواهم گفت، اگر خدا بخواهد.



یک مسلمان ایرانی
17 آبان 1391