۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

امام زمانه


این ما نیستیم که زمانه را می سازیم بلکه این زمانه است که آدمیان را برای ایفای نقشهای مورد نیاز خود تربیت می کند و به کار می گیرد. همه ی ما در نقطه ای از زمان در میان زمانه چشم باز می کنیم و زمانه ما را آنچنان که می خواهد می پرورد و تاریخ بشر را به پیش می برد. درست همانجا که می اندیشیم کسی آمد و اوضاع زمانه را تغییر داد در می یابیم که این روح زمانه بود که نیازمند تغییر بود و این نیاز خود دلیل شکل گرفتن و برخاستن کسی ست که این کار را به انجام برساند. شاید بگویی این نگاه می تواند توجیه گر هر عملی باشد که از آدمیان سر می زند و ما طبعا باید بدی را نیز خواست زمانه بپنداریم و در نتیجه با آن مبارزه نکنیم. باید دانست که روح زمانه چیزی ست فراسوی نیک و بد، شب و روز، تیره گی / ظلمت و روشنایی / نور، کفر و ایمان  و شیطان و انسان.
سیاه و سپید و هر جفت دیگری که یکی بد و دیگری خوب پنداشته می شود در درون زمانه شکل می گیرد. زمانه گویی آن زمانبندی ئیست که کارگردان هستی بر اساس آن نمایش با شکوه خلقت را مدیریت می کند. داستان آفرینش و پیدایش، کودکی و نوجوانی ، جوانی و بلوغ ، کمال و رشد  و پیری و زوال هستی و انسان داستانی ست که در لوحی محفوظ نگاشته شده و ریز و درشتی نیست مگر آنکه در این سناریو ثبت شده و وجود دارد. زمانه بستری ست که مراحل رشد و تکامل هستی و انسان در آن ظهور و بروز و معنا می یابد. زمانه زمانی ست که در آن نمایش شکوهمند ستیز انسان و شیطان اجرا می شود. دقایقی از این نمایش روز است و دقایقی شب. مدتی برد با شیطان است و گاهی با انسان. لحظه ای  نوری می درخشد و صبحی فرا می رسد و لحظه ای نوری خاموش می شود و شبی دامن می گسترد و این انسان است که مطابق خواست نمایشنامه ی الهی گهی پشت بر زین و گهی زین به پشت در زمانه به پیش می رود  تا به تکامل برسد.
 انسان برای آنکه بتواند مسیر رشد خویش را به درستی تشخیص دهد لازم است که زمانه را بشناسد. یعنی بداند در دقیقه ی چندم این نمایش وارد صحنه شده تا درست همان کاری را بکند که زمانه از او می خواهد: " ایفای نقشی آگاهانه ". چرا که اگر این کار را نکرد زمانه از او چون سیاهی لشگری کار خواهد کشید و در این میان احتمال کشیده شدن به نقشهای منفی و منفور و سیاهی لشگر شیطان شدن احتمالی بسیار بسیار قریب به یقین است. 
آگاهی از زمانه به ما می آموزد که چه گونه باید انسانیت و ایمان خود را حفظ کنیم و چه گونه و چه وقت باید سکوت یا فریاد کرد. پیروی از امام زمانه کاری ست که حتا امام زمان نیز به آن تن می دهد که اگر اینگونه نبود نه غیبت معنا داشت و نه ظهور ...


... و اینک آخرالزمان

ما در کجای زمانه ایستاده ایم ؟
او گفت باش و کسی می داند آیا که انسان در کجای شدن است ؟
فارغ از همه ی روایات و پیشگویی ها و گذشته از همه ی نشانه ها و گمان ها اگر روزی کسی از سر تدبر به تاریخ زیستن و بالیدن " انسان " - این نوجوان در آستانه ی بلوغ - بنگرد ، یعنی بتواند خود را از بند علائق و سلائق فردی ، خانواده گی ، قبیله ای ، نژادی و ملی و اعتقادی رها کند و درست چون یک " انسان " بی طرف و تماشا گر بدون پیش فرض و قضاوت به تماشای تاریخ بنشیند آن گاه منظره ای که این شخص وارسته مشاهده خواهد کرد چنین است :
او " انسان " را هویتی خواهد یافت که در نقطه ای از زمانه - درست حتمن همان وقت و همان جا که باید پا به عرصه ی هستی می گذاشت و همه ی پیش نیازها و شرایط حیات او پدید آمده بودند -پا به عرصه ی آفرینش گذاشته و مثل هر گونه ی دیگری از جانداران او نیز از یک سلول - ابر سلول - آغاز شده ، ابر سلول از درون خود جنس مکمل خود را به بار آورده و از آن سپس از آمیزش نر و ماده ی اولیه سلولهای فرزند نر و ماده متولد شده و حیات آن ابر سلول اینچنین در زمان و مکان گسترش یافته و فرزندان او امروز در تمام کره ی خاک سکنی گزیده اند.
تو گوئی که آن خروس دم صبح را جوجه هایی سفید و سیاه و زرد و سرخ و بور ، بعضی چشم آبی و نوک قرمز و بعضی تن طلائی و پر حنایی از تخم بیرون آمده باشد و آنگاه از پس خروس پدر غرور و خود برتر بینی گریبان جوجه های تازه به دوران رسیده را گرفته باشد که آنها اینگونه از هم دور شده باشند.
هر جوجه ای از هر رنگ دست شبیه ترین خواهر خود را گرفت و از دیگران خود را برتر و بهتر دانست. جوجه های نادان گوئی که ندانسته در دام شیطان افتاده باشند فراموش کردند که آفریدگارشان یکی ست و پدر و مادرشان یکی ست و همه با هم برادر و خواهر و برابرند. سالها گذشته اینک و آن تک سلول امروز به بالغ بر هفت میلیارد سلول تبدیل شده است. هفت میلیارد فرزند سیاه و سفید و زرد و سرخ که هنوز هم هر کدام خود را ابلهانه برتر از دیگران می پندارد و هنوز به ظاهر بر سر نژاد ، ثروت ، قدرت ، دین و آئین و اعتقاد و در باطن به دلیل جهل ، توهم و منیت عده ای خود را بهتر و برتر از دیگران پنداشته و تا آنجا که می توانند به ضعیفان ظلم می کنند و آنجا که ضعیف باشند به ساده گی ظلم را می پذیرند.
تماشای روند رشد کمی و کیفی " انسان " - یعنی آن هویتی که تا امروز تازه چند هزار سال بیشتر از عمرش نگذشته و وزن و اندازه ی پیکرش به قدری شده که بیش از هفت میلیارد سلول برایش شمرده اند - در بستر تاریخ زندگی او به تماشاگر بی طرف گوشزد می کند که گوئی این موجود سر نوشتی معلوم دارد که می شود آنرا از روند زنده گی او حدس زد:
 به نظر شاهد بی طرف می رسد که این موجود عجیب در طول دوران زندگی اش بر زمین همیشه عقب عقب به سمت سرنوشت قدم برداشته. او با پشت کردن به آینده ی با شکوه و انسانی خویش همیشه در حال گریز از سرنوشت بوده است. غافل از اینکه او هر چه کند حالش چون کسی ست که در جهت عکس بر روی پله ی برقی بدود. چنین کسی هر چه کند نخواهد توانست خود را از بالا رفتن و رشد کردن باز دارد و خواسته یا نا خواسته به سوی سرنوشت رهسپار است. چه بپذیرد و چه فرار کند.
او برای اینکه خود را بشناسد ، او برای اینکه بفهمد که نه همین جسم کوچک که جهانی بزرگ است ، او برای اینکه بداند جهانی بودن و جهانی اندیشیدن یعنی چه ، او برای اینکه بداند فارغ از نژاد و رنگ و ملیت " انسان " را خواستن یعنی چه ، او برای اینکه بفهمد خوب و درست اندیشیدن یعنی چه ، به تحریک شیطان چه جنگ ها که با خود نکرده و چه درگیری ها که با خود نداشته است .
جوجه ای را فرض کن که در تخم در حال گذراندن مراحل جنینی خود است . سلولها پیوسته تقسیم می شوند و با رنگ ها و شکل های شبیه و مختلف با هر بها و بهانه - تو فرض کن که به تحریک شیطان و با جنگ وستیز - هر کدام به سمتی می روند و درست همانجایی قرار می گیرند که باید باشند و این روند تا کامل شدن جنین و آماده گی آن برای سر برآوردن از تخم و چشم گشودن و قدم گذاشتن به دنیای تازه ادامه خواهد یافت. این را زمانی می شود به درستی دریافت و دید که جوجه از تخم به سلامت بیرون آمده باشد و توانسته باشد تعادل خود را در محیط جدید به تمامی حفظ کند. این یعنی اینکه تمام سلول ها درست و دقیق مطابق الگوی الهی شکل گیری یک جوجه در تخم عمل کرده اند و جوجه ی سالمی متولد شده است.
" انسان " نیز چون همین جوجه در پایان مرحله ی جنینی خویش و در آستانه ی دنیایی تازه و شگفت انگیز ایستاده و تا شکستن پوسته ی وهم های خود برای تولدی دوباره راه چندانی در پیش ندارد.
بدون شک خلق ، پرورش و طرد شیطان و امانی که خداوند به او تا روز مشخص داده است در دایره ی حکمت و قدرت الهی قابل پذیرش است و شیطان را هرگز بر خداوند سلطنتی نبوده و نیست. او هر چه می کند در نوشته ی آفرینش آمده است و نیک که بنگریم شیطان برای " انسان " ابزرای ست جهت شناختن خود و رهائی از توهم و سلوک به سمت حقیقت. انسان در کشاکش رنج نبرد با شیطان آفریده می شود و می جنگد و می جنگد آنقدر تا  که همه ی ضعفها و تاریکی های خود را بشناسد و با برطرف کردن آنها خود را بشناسد و سرانجام با نور علم بر شیطان پیروز شود. شیطان محرک انگیزه ی اولیه ی حرکت انسان است برای کشف خود و دستیابی به آن مقام که فرشتگان از دیدن آن عاجز بودند و " انسان " به مقصد رسیده در خواهد یافت که چگونه شیاطین جن و انس در مکر الهی گرفتار بوده اند پیش از آنکه با خداوند مکر کنند.
مسیر پر فراز و نشیب نبرد " انسان " و شیطان در نهایت آن گونه به پایان خواهد رسید که برای پینوکیو اتفاق افتاد:
این آدمک چوبی - تو بخوان گوشتی - پس از آن که فریب شیطان را خورد و همنشینی با فرشته را از دست داد در شهر بازی شیطان تبدیل به چارپایی شد که اختیار خود را به دست شیطان سپرده بود. اما در همین یاس و افسرده گی بود که دوباره به یاد سخنان پدر افتاد و فرشته را طلب کرد و از شهر بازی شیطان گریخت و به مدرسه رفت و آدم شد.
اگر درست بنگری آدمی خود پینوکیوئی ست که همین مسیر را طی کرده و تو گوئی دیگر زمان آن فرا رسیده که بداند در شهر بازی شیطان اسیر شده و به چارپا و پست تر از چارپا بدل شده است. او باید آنقدر در خود سرخورده شود و از خود و کرده ها و نکرده های خود پشیمان گردد که از صمیم قلب و در نهایت عجز از کرده و نکرده توبه کند و به یاد پند های پدرانش - انبیاء - بیفتد و با اجرای آنها تازه آدم شود و " انسان " را بشناسد.
و اگر تو بتوانی که تماشاگر بی طرف باشی خواهی دید  که این لحظه ی شکوهمند  بسیار بسیار نزدیک است ...
ما در آخرین روزهای جهل و جمود زندگی می کنیم /.
سنفونی تولد " انسان " آغاز شده است ...
می شنوی ؟