۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

شرح حال

گر چه بر دوش دل غمزده باری دارم
دست در باده ی انگور نگاری دارم
بوی این بادیه خود رهزن هفتاد سر است
انتظار فرج اسب و سواری دارم
می گشایم سحر از ناله چراغی به دو اشک
که در این باغ نشانی بهاری دارم
همه کارم توئی ای روشنی صبح سحر
ورنه من با شب تاریک چه کاری دارم
تنگ شد سینه ام از بس که به خود پیچیدم
مثل گرداب که با مرگ قراری دارم
می درخشد نظرم در هوس منتظرم
همچو شمعم که به هر دیده مزاری دارم
انتظاریست دلم را که گلم سبز شود
چون خزان سوختگان زردی زاری دارم
شعر می گویم و می رقصم و می رقصانم
بر لب آوازی و در دست سه تاری دارم
من خروس سحرم مژده صبح آوردم
با شما شبزدگان رمه کاری دارم
الرحیل است در این دشت که خورشید دمید
اینچنین است گر آوای شعاری دارم
فرصت شاعری و عشوه در این میدان نیست
ور نه از شعر و سخن باغ و بهاری دارم
من که باشم که زنم لاف سخن آوردن
هر چه دارم همه از حضرت یاری دارم